داستان معنوی
 
 
 

   - داستان معنوی


طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن داشته باشد!
 

روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را...

به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!»

با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند

 

 

 

 

 

روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت.
ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد .
مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختي تنبيه كند.
پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.
پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي كند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم كسي توجه نكرد. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم.
"براي اينكه شما را متوقف كتم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم ".
مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت... برادر پسرك را روي صندلي اش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد ....
در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند!
خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف مي زند.
اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مي شود پاره آجري به سمت ما پرتاب كند.
اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه!
 

حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.

زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:

شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.

با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.

اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!

حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.

در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود…

 

 

 

در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی می کرد که از درد چشم خواب به چشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.

پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده می بیند.

به راهب مراجعه می کند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد می دهد که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.

او پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند .

همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.

بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند.

او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته ؟

مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :” بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته.”

مرد راهب با تعجب به بیمارش می گوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.

برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی ، بلکه با تغییر چشم اندازت میتوانی دنیا را به کام خود درآوری.
تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش میباشد. آسان بیندیش راحت زندگی کن !!

گردآوری: مجله آنلاین روزِ شادی

 

 

 

 

داستان کوتاه جوجه عقاب اثر گابریل گارسیا مارکز

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.
یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.


بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.
جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد.
اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.
اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن

 

 

 

 

راز خوشبختي


تاجري پسرش را براي آموختن راز خوشبختي نزد خردمندي فرستاد . پسر
جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اينكه سرانجام به قصري زيبا بر
فراز قله كوهي رسيد. مرد خردمندي كه او در جستجويش بود آنجا زندگي
مي كرد.
به جاي اينكه با يك مرد مقدس روب ه رو شود وارد تالاري شد كه جنب و
جوش بسياري در آن به چشم مي خورد، فروشندگان وارد و خارج
مي شدند، مرد م در گوشه اي گفتگو مي كردند، اركستر كوچكي موسيقي
لطيفي مي نواخت و روي يك ميز انواع و اقسام خوراكي ها لذيذ چيده شده
بود. خردمند با اين و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر
كند تا نوبتش فرا رسد.

خردمند با دقت به سخنان مرد جوان كه دليل ملاقاتش را توض يح مي داد
گوش كرد اما به او گفت كه فعلأ وقت ندارد كه راز خوشبختي را برايش
فاش كند. پس به او پيشنهاد كرد كه گردشي در قصر بكند و حدود دو
ساعت ديگر به نزد او بازگردد.
آنگاه يك قاشق «. اما از شما خواهشي دارم » : مرد خردمند اضافه كرد
در » : كوچك به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ريخت و گفت
تمام مدت گردش اين قشق را در دست داشته باشيد و كاري كنيد كه روغن
«. آن نريزد
مرد جوان شروع كرد به بالا و پايين كردن پله ها، در حاليكه چشم از قاشق
بر نمي داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.

 مرد خردمند از او پرسيدآیا فرشهای زیبای ایرانی را دیدی؟
باغي كه استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن كرده است ديديد؟ آيا اسناد
و مدارك ارزشمند مرا كه روي پوست آهو نگاشته شده ديديد؟
جوان با شرمساري اعتراف كرد كه هيچ چيز نديده، تنها فكر او اين بوده كه
قطرات روغني را كه خردمند به او سپرده بود حفظ كند.
خردمند گفت : خب، پس برگرد و شگفتي هاي دنياي من را بشناس . آدم
نمي تواند به كسي اعتماد كند، مگر اينكه خانه اي را كه در آن سكونت دارد
بشناسد.
مرد جوان اين بار به گردش در كاخ پرداخت، در حاليكه همچنان قاشق را به
دست داشت، با دقت و توجه كام ل آثار هنري را كه زينت بخش ديوارها و
سقف ها بود مي نگريست .او باغ ها را ديد و كوهستان هاي اطراف را، ظرافت
گل ها و دقتي را كه در نصب آثار هنري در جاي مطلوب به كار رفته بود

تحسين كرد. وقتي به نزد خردمند بازگشت همه چيز را با جزئيات براي او
توصيف كرد.
خردمند پرسيد: پس آن دو قطره روغني را كه به تو سپردم كجاست؟
مرد جوان قاشق را نگاه كرد و متوجه شد كه آنها را ريخته است.
آن وقت مرد خردمند به او گفت:
راز خوشبختي اين است كه همه شگفتي هاي جهان را بنگري بدون اينكه
 دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش كني»»

 

 

هديه تولد

 


مردي دختر سه ساله اي داشت. روزي مرد به خانه آمد و ديد كه دخت رش
گران ترين كاغذ زرورق كتابخانه اورا براي آرايش يك جعبه كودكانه هدر
داده است . مرد دخترش را به خاطر اينكه كاغذ زرورق گرانبهايش را يه
هدر داده است تنبيه كرد و دخترك آن شب را با گريه به بستر رفت
وخوابيد.
روز بعد مرد وقتي از خواب بيدار شد ديد دخترش بالاي سرش نشسته
است و آن جعبه زرورق شده را به سمت او دراز كرده است. مرد تازه
متوجه شد كه آن روز، روز تولش است و دخترش زرورق ها رابراي هديه
تولدش مصرف كرده است. او با شرمندگي دخترش را بوسيد و جعبه رااز
او گرفت و در جعبه را باز كرد. اما با كمال تعجب ديد كه جعبه خالي است

مرد بار ديگر عصباني شد به دخترش گفت كه جعبه خالي هديه نيست
وبايد چيزي درون آن قرار داد. اما دخترك با تعجب به پدر خيره شد وبه او
گفت كه نزديك به هزار بوسه در داخل جعبه قرار داده است تا هر وقت
غمگين بود يك بوسه از جعبه بيرون آورد و بداند كه دخترش چقدر
دوستش دارد!!

 

 

يك سنت


پسر كوچكي، روزي هنگام راه رفتن در خيابان، سكه اي يك سنتي پيدا
كرد. او از پيدا كردن اين پول ، آن هم بدون هيچ زحمتي، خيلي ذوق زده
شد. اين تجربه باعث شد كه او بقيه روزها هم با چشمان باز سرش را به
سمت پايين بگيرد و در جستجوي سكه هاي بيشتر باشد.
او در مدت زندگيش،
۲۹۶ سكه ۱ سنتي، ۴۸ سكه ۵ سنتي، ۱۹ سكه ۱۰
سنتي،
۱۶ سكه ۲۵ سنتي، ۲ سكه نيم دلاري و يك اسكناس مچاله شده يك
دلاري پيدا كرد. يعني در مجموع
۱۳ دلار و ۲۶ سنت.
در برابر به دست آوردن اين
۱۳ دلار و ۲۶ سنت، او زيبايي دل انگيز
۳۱۳۶۹ طلوع خورشيد ، درخشش ۱۵۷ رنگين كمان و منظره درختان ا فرا در

سرماي پاييز را از دست داد . او هيچ گاه حركت ابرهاي سفيد را بر فراز
آسمان ها در حا لي كه از شكلي به شكلي ديگر در م ي آمدند، نديد . پرندگان
در حال پرواز، در خشش خورشيد و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئي از
خاطرات او نشد.

 

شام آخر


لئوناردو داوينچي هنگام كشيدن تابلوي شام آخر دچار مشكل بزرگي شد :
مي بايست نيكي را به شكل عيسي و بدي را به شكل يهودا، از ياران مسيح
كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند، تصوير مي كرد. كار را نيمه
تمام رها كرد تا مدل هاي آرمانيش را پيدا كند.
روزي در يك مراسم همسرايي، تصوير كامل مسيح را در چهره يك ي از آن
جوانان همسرا يافت . جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره اش
اتودها و طرح هايي برداشت.
سه سال گذشت . تابلو شام آخر تقريبأ تمام شده بود؛ اما داوينچي هنوز
براي يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود . كاردينال مسئول كليسا كم كم به او
فشار مي آورد كه نقاشي ديواري را زودتر تمام كندنقاش پس از روزها جستجو، جوان شكسته و ژنده پوش و مستي را در
جوي آبي يافت . به زحمت از دستيارانش خواست او را تا كليسا بياورند،
چون ديگر فرصتي براي طرح برداشتن نداشت.
گدا را كه درست نمي فهميد چه خبر است، به كليسا آوردند : دستياران
سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع، داوينچي از خطوط بي تقوايي، گناه و
خودپرستي كه به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري كرد.
وقتي كارش تمام شد، گدا، كه ديگر مستي كمي از سرش پريده بود،
چشم هايش را باز كرد و نقاشي پيش رويش را ديد و با آميزه اي از شگفتي
«! من اين تابلو را قبلأ ديده ام » : و اندوه گفت
 داوينچي با تعجب پرسيدکی ؟؟؟ سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم . موقعي كه در
يك گروه همسرايي آواز مي خواندم، زندگي پر رويايي داشتم و هنرمندي از
من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهره عيسي شوم

 

 

مرد در چمنزار


 ،مرد نجوا كرد« خدايا با من صحبت كن » يك چكاوك آواز خواند ولي مرد:
نشنيد.
پس مرد با صداي بلند گفت« خدايا با من صحبت كن » آذرخش در آسمان 
غريد ولي مرد متوجه نشد.
 ،مرد فرياد زد« خدايا يك معجزه به من نشان بده » : يك زندگي متولد شد
ولي مرد نفهميد.
مرد نااميدانه گريه كرد و گفت« خدايا مرا لمس كن و بگذار تو را بشناسم » :
پس خدا نزد مرد آمد و او را لمس كرد.
ولي مرد بالهاي پروانه را شكست و در حالي كه خدا را درك نكرده بود از
آنجا دور شد!!

 

 

فرشته بيكار


مردي خواب عجيبي ديد.
او در عالم رويا ديد كه نزد فرشتگان رفته و به كارهاي آنها نگاه مي كند.
هنگام ورود ، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد كه سخت مشغول كارند و تند
تند نامه هايي را كه توسط پيك ها از زمين مي رسند، باز م ي كنند و آنها را
داخل جعبه هايي مي گذارند.
مرد از فرشته اي پرسيد«؟ شما داريد چكار مي كنيد » :
 : فرشته در حاليكه داش ت نامه اي را باز م ي كرد، جواب داد:
اينجا بخش دريافت است، ما دعا ها و تقاضاهاي مردم زمين را كه توسط فرشتگان به
ملكوت مي رسد به خداوند تحويل مي دهيم
مرد كمي جلوتر رفت . باز دسته بزرگ ديگري از فرشتگان را ديد كهكاغذهايي را داخل پاكت مي گذارند و آنها را توسط پيك هايي به زمين
مي فرستند.
مرد پرسيد شماها چكار مي كنيد ؟
يكي از فرشتگان با عجله گفت:اينجا بخش ارسال است ، ما الطاف و
 رحمات خداوند را توسط فرشتگان به بندگان زمين می فرستيم
مرد كمي جلوتر رفت و يك فرشته را ديد كه بيكار نشسته.
مرد با تعجب از فرشته پرسيد شما اينجا چكار مي كني و چرا بيكاري؟
فرشته گفت اينجا بخش تصديق جواب است . مردمي كه دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب تصديق دعا بفرستند. ولي تنها عده بسيار كمي
« جواب مي دهند»
 
مرد از فرشته پرسيد مردم چگونه مي توانند جو اب تصديق دعاهايشان را
 بفرستند؟

فرشته پاسخ داد:بسيار ساده است، فقط كافيست بگويند: {خدايا متشكريم}

 

 

فقر


روزي يك مرد ثروتمند ، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان
دهد مردمي كه در آن جا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند . آنها يك روز و
يك شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند.در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد:نظرت در موردمسافرت مان چه بود؟

پسر پاسخ داد:عالي بود پدر

پدر پرسيد:آيا به زندگي آن ها توجه كردي؟

پسر پاسخ داد:خیلی زیاد

پدر پرسيد:چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟

پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت:فهميدم كه ما د ر خانه يك سگ داريم و آن ها چهارتا . ما در حياط مان فانوس هاي تزئيني داريم و آ نها
ستارگان را دارند . حياط م ا به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست

در پايان حرف هاي پسر، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه كرد:متشكرم پدر كه به من نشان دادي ما واقعأ چقدر فقير هستيم

 


نظرات شما عزیزان:

رسول
ساعت11:23---31 خرداد 1391
داستانهات عالیه
مرسی


احسان
ساعت16:28---27 خرداد 1391
داستانهات عالین
مرسی و خسته نباشی


علي
ساعت15:47---27 خرداد 1391
داستان هاي جالبي بودن مرسي.لطفا تعدادشون رو بيشتر كن

soheyl.a
ساعت1:12---21 خرداد 1391
afarin dost ham dardam

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



+ | نوشته شده توسط: محمد.م در: سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:,| نظرات  :

 

 
منوي اصلي

ارشيو مطالب


تير 1391
خرداد 1391
موضوعات مطالب
-عکس
لينک دوستان
محله عشاق
تنها درخت جزیره
کلبه عاشقان دلشکسته
بهترین عشق
شعر
من می توانم اسمها را جور دیگری معنی کنم
برترين سامانه پيامک کشور
شعر
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان انجمن معتادان گمنام NA و آدرس WWW.NA.ARAK.LOXBLOG.COM لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

وبلاگ دهی LoxBlog.Com

 
لينك هاي روزانه
- حمل ماینر از چین به ایران

حمل از چین

پاسور طلا

الوقلیون

جستجو

     Search

طراح قالب
Template By: LoxBlog.Com